● "شوخی" به روایت من

شوخي [Zert]. اولين رمان «ميلان کوندرا »، نويسنده چک که  بين سالهاي 1962 و 1965 نگاشته شد و در 1967 انتشار يافت ـ  براي نويسنده­اش شهرت جهاني به همراه آورد.

joke

+

درباره رمان:

لودويک يان، که به دليل شوخي ساده­اي که با دوست دختر خود انجام داد و به شوخی روی کارت پستال یک جمله ضد کمونیستی نوشت: «خوشبيني ترياک توده هاست! جو سالم بوي گند حماقت مي دهد! درود بر تروتسکي!» از حزب و دانشگاه اخراج شده و مجبور شده است که شش سال تمام در معادن زغال­سنگ کار کند.

پانزده سال بعد وقتي با «هلنا زمانووا»، همسر رئيس سازمان حزبي دانشکده، روبرو مي­شود، گمان مي­کند فرصت انتقام را به چنگ آورده است و تصور مي­کند عملي که در حد کينه خاموش­نشدني­اش باشد اين است که زن دشمن خود را به خيانت وادارد. بي­خبر از اينکه اصل ماجرا چيز ديگري است: لودويک آن زن را فريب مي­دهد و در اختيار مي­گيرد، اما به زودي خبردار مي­شود که شوهر او، آن کمونيست وفادار و سختگير، از چندي پيش به آدمي تجديدنظر طلب تبديل شده است و ديگر با زنش زندگي نمي­کند.

اولين شکست لودويک در زندگي، سخت و به طور غيرقابل جبراني دردناک بود. البته لودویک در شش سالی که در معادن زغال سنگ کار می کرد، عاشق «لوسی» دختر فقیر و پاکدامنی می شود. اما لوسی به دلیل مشکلاتی که ریشه در کودکی او داشت از دست لودویک فرار می کند. لودویک او را چند سال بعد در یک آرایشگاه ملاقات می کند.

+

«لوسي» جذاب ترين و پاک ترین شخصيت داستاني بود که همه در دام شوخي تاريخ فرو رفته بودند. اين داستان به ما نشان ميدهد که انسانها بازيچه تاريخند. «هلنا» که قصد خودکشي داشت شيشه يي که فکر مي کرد درونش پر از قرص هاي آرام بخش است برمي دارد. مشت خود را پر از قرص مي کند ، آنها را قورت ميدهد و بعد انتظار مرگ را مي کشد ولي ساعتي بعد معلوم مي شود به جاي قزص هاي آرام بخش ، قرص هاي دل پيچه را که اشتباها داخل شيشه بود خورده است.

«لودويک» به قصد شوخي با دوست دخترش کارت پستالي را که درونش جملاتي ضد کمونيستی نوشته بود را برای او مي فرستد و از بخت بد او کارت پستال به دست يک کمونيست متعصب مي افتد. بله مسير زندگي او اين گونه عوض مي شود ... آيا احساس نمي کنيد تاريخ به «لودويک» و «هلنا» خنديده است؟! رمان «شوخی» سخت «کمونیست» را به چالش می کشد. برای همین خیلی ها این رمان را سیاسی میدانند.

+

قسمتی از رمان که دوست لودویک اخراج او از حزب را به منزله فرصت دوباره زندگی برای او می داند:

آن ها تو را ازحزب اخراج کردند، براي خدمت سربازيت تو را ميان سياسيها قرار دادند بعد به مدت دو يا سه سال ديگر در معادن به کار گماردنت. و تو؟ با خشم و تغير دندان بر هم فشردي، معتقد بودي در باره ات بي عدالتي شده است. چگونه مي تواني از بي عدالتي حرف بزني؟

آنها تو را به گردان دشمنان کمنيسم فرستادند. اما آيا آن بي عدالتي بود؟ آيا بيشتر به فرصتي بزرگ نمي مانست؟ آيا مسيح حواريون خود را چونان گوسفنداني در ميان گرگها نفرستاد؟ براي آخرین بار مي گويم: لودويک به عمق روحت نگاه کن. عميقترين انگيزه کارهاي خوب تو عشق نيست. نفرت است! نفرت از آنهايي که به تو لطمه زدند، آنهايي که در آن تالار دست هاي خود عليه تو بالا بردند.

+

فصل سانسور شده رمان "شوخی" را اینجا بخوانید.